در ماه های دی و بهمن سال 1364، قبل از عملیات والفجر 8، رزمنده هایی که به عنوان غواص انتخاب شدند در آب های سرد رود بهمن شیر، مشغول به غواصی بوده و آموزش میدیدند. گاهی اوقات آنقدر سردشان می شد که حتی نمی توانستند از سوز سرما انگشتهای خود را جمع کنند و چیزی را بردارند یا لباس غواصی را از تن خارج کنند که برای در آوردن لباس غواصی حتماً می بایست دیگران کمک شان می کردند.
روزی به همراه حاج بصیر، شهید طوسی، شهید نوبخت و سردار بابائی برای سرکشی و خداقوت گفتن، خدمت این عزیزان رفتیم. آنها در آن سرمای بیش از حد هوا، در آن آب های استخوان شکن بهمن شیر در حال آموزش غواصی بودند، وقتی آموزش شان تمام شد، تصمیم گرفتیم با انگشت هایمان عسل در دهان آنها بگذاریم تا مقداری گرم و تقویت شوند.
در حین عسل دادن، یکی از رزمنده ها محکم انگشتم را گاز گرفت، فریادم بلند شد و همه خندیدند. به او گفتم:
- «الهی شهید بشی رزمنده، چرا اینکار را کردی؟»
او با نگاهی تأمل برانگیز در جوابم گفت:
- «اگر انگشت ات را گاز نمی گرفتم، تو با سوز دل نمیگفتی الهی شهید بشی برای همین اینکار را کردم که دعام کنی و من هم دعا می کنم: الهی هر دوتامون شهید بشیم.»
راوی: سردار علیجان میرشکار